این روزها به شدت دلتنگم. دلتنگ بوی آدمها (چطور بی اینکه یک غول آدمخوار به نظر برسم این جمله را بگویم؟) و دلتنگ رنگهایی که از ست کردن لباسهای بهاره به چشم میرسند. بسیار دلتنگ گرمای جمع دوستانهمان با محمد و عرفان و نگار و یاسی و جواد و طاها هستم و بسیار دلتنگ خواندن با گیتار عرفان یا پیانوی طاها و بسیار دلتنگ خندههای متین.
گذشته از تمام دلبستگیها و دلتنگیها، بیش از هر چیز دستان رندهایَم سوگوار لمس نرمی دستانش است و بازوهایم سوگوار پیچیده شدن به دور تنهی تنومند مهربانش. درخت بزرگوارم.
درباره این سایت