گل نرگس روزایی که من تو اوج احساساتم نسبت بهت بودم، به آینده امیدوار بودم، انگیزه شده بود بنزین و من با ۲۰۰ تا توی یه کوچهی شلوغ تنگ که تهش یه درهاس میروندم. بوی دستات و دود و سونات مهتاب و بشکن مرا از نامجو. آخرین والتس از کینگ رام. کاناپهی کانون. چشمات. صدات. نگاه خیرهی دوستداشتنیت.
هوس دست کردن تو موهات.
گل مریم واسه روزای ملایمی که با نبودت کنار اومدم، فهمیدم نباید ایندمو با کسی تصور کنم که هیچ ربطی بهم نداره. کسی که کل ایندشو با مری دیده بوده. روزایی که انگیزهی گمشده داشت کم کم برمیگشت و اهدافم سرعت دور شدنشونو کم کردن. وقتشه از ابی. حرم. صفحه چت نگار و جملهی «برام مهم نیست» که هی تکرار میشه. منی که دیگه به لبخند به غم تو نسبت به استوری مری نگاه میکنم. داره میگذره برام خدا رو شکر.
و تو کچل کردی.
صدای خدافظ گفتنت تو گوشم میپیچه. تصویر دور شدنت تو آفتاب پشت پلکامه. هوای آفتابی غمانگیزترین هوای ممکن برای ترک شدن و ترک کردنه. آفتاب میفته تو چشمات. دیگه نمیبینی هیکلشو که قدم به قدم هزار کیلومتر ازت دورتر میشه. فقط اشک میبینی که داره از لای چشمای بستت میریزه. فقط نور میبینی.
الان که برق آفتابه نرو.
نه برو. برو دیگه نمیشه این وضعو تحمل کرد. برو مهدی.
گفتم دیگه نیا. میخواستم بگم نمیخوام دیگه ببینمت. حتی تصادفی. دیگه حتی اندازهی قبل دوسِتَم ندارم. شاید صرفا یه حس عادته که واسه جدی شدن وسط خندههات ذوق میکنم. گفتم به مری گفتی توهم زده و هیچی بینمون نیست. اگه واقعا هیچی نیست پس بذار نباشه. یا بیشتر از این یا هیچی. گفت الان نمیتونم صبا. نمیتونم یه حاشیهی جدید درست کنم. واسه دو ماه یه چیز جدیدو شکل بدم. گفتم پس کامل حاشیههاتو حذف کن. اخرش به نتیجهی خاصی نرسیدیم. فقط میدونم اگه زنگ بزنه قرار نیست بدوم برم ببینمش. قرار نیست با فکر کردن بهش ذهنمو اشفته کنم. و مهمتر از همه قرار نیست رفتاراش تاثیر خاصی رو من بذاره. در این پروسه کچل کردن اقا هم تاثیر مثبت خودشو میذاره.
پ.ن عنوان از اهنگ باب دیلن
پ.ن2 خداوکیلی اگه با مو قشنگین نرین کچل کنین. اونم وقتی تا ناف ریش و پشم دارین. قشنگ شبیه داعشیا میشین خب.
همونجوری که ضرباهنگ نور سفید - باران سیاه، آهسته منو تو خودش میکشه، دقیقا همونجوری، کم کم بیحس از تنم فاصله میگیرم و دیگه تعلقات معنایی ندارن. حتی اینکه بهت بگم زندگیم پوچ و دردناک شده هم مسخره به نظر میاد. میره بالا و دور خودش میچرخه.
تمام لحظههای طاقتفرسای ساعات قبل از امتحان واسه من شیرینه. وقتایی که نشستیم دور هم تو نمازخونه و رو یه سوال افتادیم و هر کی از یه ور فرمولا رو فرباد میزنه. یا وقتایی که تو آکواریوم (سالن مطالعه) ساعت سه تا چهار و نیم که میزان ادرنالین میزنه بالا دور شاهنشین نشستیم (چرا به میز بزرگ سالن مطالعه میگن شاهنشین؟) میخندیم و همو میزنیم. نگار از یه طرف الات جنسی رو میریزه تو فوشا. جانی سرشو میکنه تو بعضی جاهای ما و میگه بچا جونم و دستشویی میکنه رومون و بعد ازمون به سرعت معذرت میخواد. مهگل که با حوصله در حال توضیح دادن روند حل سواله و ملیکا که میگه وای من هیچی بلد نیستم. عارفه که با ارامش سوالا رو دوره میکنه. فاطمه که میزان پارگی ناشی از امتحان رو با تعداد واحد درس میسنجه. مثلا واسه آزمایشگاه فیزیک الکتریسیته گفت واقعا درست نیست واسه یه واحد ادم اینجوری جر بخوره. ماجده که باوقار ادای گریه کردن رو درمیاره و من. من که نگاهشون میکنم و لذت میبرم از اینکه باهاشون اشنا شدم و دوستامن. هر کدومشون. با ویژگیهای اخلاقی عالی و افتضاحشون.
دیروز میان ترم مقاومت داشتیم. من و نسترن و نگین تو نمازخونه بودیم. چهارشنبه عصر بود و ما و کتاب مقاومت و دانشکدهی خلوتِ دلگیر. من زار میزدم و با مهدی حرف میزدم. اونا میخندیدن. کمربند مانتوم پیچیده بود. من و نسترن بحث میکردیم که برای به دست اوردن زاویه پیچش باید از سر تا کمر رو بگیریم یا پا تا کمر. زوایای مختلفی به دست میومد به خاطر اختلاف اندازهی پایین تنه و بالا تنم. نگین مه و مات ما رو نگاه میکرد که چطور به این حد رد دادیم. اون موقع که خوابیده بودم و نیم ساعت تا امتحان مونده بود و با صدای نفس کشیدن هم دیگه خندمون میگرفت و غلت میزدیم روی فرش که طی سالها بوی جوراب توی تار و پودش رسوخ کرده.
امروز صبح که نگین اشک ریزان اومد و گفت نمیخوام میان ترمودینامیکو بدم و من جمعش کردم و گفتم بیا فرمولا رو بنویس تو پیوستت.
من واسه این گره خوردنای سر امتحان دلم میره. وقتایی که چارزانو نشستم رو صندلی چپدست سالن اوینی و ماشین حساب و خوردکار و پاک کن و مداد و نوک 0.5 و کارت دانشجویی و پیوست ترمو و برگههای سوال و برگههای پاسخنامه تو یه دستمه و با دست دیگهم سعی میکنم شکلاتمو باز کنم و بذارم دهنم که ضعف نکنم بیفتم. همون وسط برگهی بغل دستیم میفته زیر پام و من با لبخند بهش میدمش :) وقتایی که با دیدن هر سوال اول یه بسم الله میگم بعد یه وات د هک و بعد درگیر شدن با قسمت الف یه سوال 6 نمرهای که هفت قسمت داره و همش بر مبنای همون الفه.
از امتحان بیرون اومدن و به مهدی زنگ زدنا و غر زدنا. قربونت برمهاش رو شنیدن. میخوام ببینمتها. از دور کیوی ریشوی جذاب رو دیدن.
بوی بهار دانشگاه و گلپسرا (یه بوتهاس که گلاش بوی اسپرم میده به گفتهی پسرا. بهش میگن گل پسر)
خلاصه که زمان خوبیه برای زنده بودن و دوستداشتن همدیگه و مهربونی کردن و این کلیشهها که زندگی رو قشنگ میکنن :)
«.در چنل خویش غریب” وقتی خلق شد که ادمینهایی که چنل زدن تا راحت حرف بزنن، بعد از مدتی دوستانی داشته باشن که نتونن جلوی اونا راحت حرف بزنن. به این حالت میگن در چنل خویش غریب”.»
حالا منم به وضعیت در وبلاگ خویش غریب مبتلا شدم.
اون لحظه که با چشمهای پر از اشک لبخند دردناکی زد و گفت: «صبا تو خیلی تنهایی»، اون لحظه برای من نقطهی آغاز بود. آغاز کنار اومدن با این انفراد.
گفت آدما برات تاریخ انقضا دارن. از یه جایی به بعد سرعت رشدشون نسبت به تو کند میشه یا کامل متوقف میشن و تو ازشون خسته میشی. حق داری ولی انعطاف بیشتری به خرج بده. از هنرش، از حضورش، از عشقی که بهش داری لذت ببر. حرفاش تکراریه ولی میتونی رو چیزای دیگهش حساب باز کنی.
گریه میکرد و میگفت میفهممت صبا. خیلی دوسش داری. انتظار ندارم بتونی صددرصد گذشته رو پشت سر بذاری ولی سعی خودتو بکن. داری تو دوراهی عقل و احساست نابود میشی. این شک و تردیدها داره تو رو از درون میخوره.
بهم گفت مهارتی دارم که حرفهایترین روانشناسها هم به سختی میتونن ازش استفاده کنن. اینکه سامر میتونه پیش من حرف بزنه.
با اینکه عین یک ساعت رو داشتم گریه میکردم الان حالم خوبه :)
یک ماه دووم آوردم. آفرین به من.
فضای خالی دلتنگی داره؟ انگار داره.
خوشحالم و زندگی با وجود تمام بهگاییها روی خوشش رو داره نشون میده. امتحان و کوییز و تکلیف داره از روم رد میشه ولی خوبم. خوبم. واقعا. درکم از زندگی تغییر کرده یه ذره. رنگا رو سردتر میبینم. بوهای خوش به جای لذتبخش بودن بینیام رو میسوزونن. در کل حس میکنم که همه دارن ادا درمیارن و کسی خود واقعیش نیست.
خدای خوب من،
امشب فهمیدم پرت شدن ته دره خیلی آسونه. کافیه یه کم به چپ متمایل شی تا ببینی تو جادهی اشتباهی هستی و دیگه راه برگشتی نداری و مجبوری تا تهش بری. و فهمیدم یک نماز قضا میتونه اون سنگی باشه که میره تو پات و باعث میشه فکر کنی باید مسیر رو عوض کنی. و فهمیدم دعای خیر پدر و مادر مثل یه هاله دور ادمو میگیره و حتی اگه بخواد گندی بزنه هم نمیذاره. امشب خیلی گریه کردم. واسه معصومیت از دست رفتهی دوست صمیمیم. واسه بیغیرتی عشقش و واسه خودم، که شاید با واسطه توی سقوطش نقش داشتم.
میخوام سرمو بذارم زمین و تا صبح بگم غلط کردم، ببخشید ولی به ده بار استغفار بسنده میکنم.
نمیدونم حالم بده به خاطر همهی اتفاقای بدی که افتاده یا حالم خوبه به خاطر اینکه این جادهای که تاریکه یه ذره برام روشن شده.
من از درامای اون رابطه خسته شدم و تا بلاک کردن و کامل بریدن ازش حدود دو قدم و نیم فاصله دارم. برام مهم نیست که بگه عوض شدی، گفته بودم اینجوری میشه، توام یکی مث بقیه و همهی حرفایی که میزنه. تنها چیزی که برام مهمه اینه که سلامت رابطهی الانم حفظ شه. به علاوه از این حاشیههای درگیر کننده خارج شم و این بازیا تموم شه. این انرژی رو میتونستم رو نوشتن متنم بذارم. خلاصه که یا من دارم بزرگ میشم یا که هنوز همون کودک ۱۸ سالهی شیفته موندهام فقط دیگه رمقی برای ادامه ندارم.
خواب دیدم که خیره شدی به چشمام و دستمو گرفتی و یه شیشهی شکستهی تیز برداشتی و کشیدی کف دستم تا خون بیرون زد. دستمو بالا گرفتی که جوشش خون رو همه ببینن و گفتی حالا دیگه تو آزادی. اگه اینجا بمونی انتخاب اشتباه خودته. نگاهت ترسناک بود. میخواستم برم ولی پاهام بسته شده بود. معنی نگاه ترسناکت رو متوجه شدم. شیشهی بریده رو ازت گرفتم و سعی کردم پاهامو قطع کنم (چرا به ذهنم نرسید بندای اسارت رو جدا کنم؟) به استخون رسید و من ناتوان و خونین و ضعیف تو بغلت افتادم.
صبح که بیدار شدم کف دستم و ساق پام خیلی عجیب میسوخت.
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برههی فاکد آپ گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. میخوام یا نمیخوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
میخوام یه مشت بزنم تو صورتم.
این روزها به شدت دلتنگم. دلتنگ بوی آدمها (چطور بی اینکه یک غول آدمخوار به نظر برسم این جمله را بگویم؟) و دلتنگ رنگهایی که از ست کردن لباسهای بهاره به چشم میرسند. بسیار دلتنگ گرمای جمع دوستانهمان با محمد و عرفان و نگار و یاسی و جواد و طاها هستم و بسیار دلتنگ خواندن با گیتار عرفان یا پیانوی طاها و بسیار دلتنگ خندههای متین.
گذشته از تمام دلبستگیها و دلتنگیها، بیش از هر چیز دستان رندهایَم سوگوار لمس نرمی دستانش است و بازوهایم سوگوار پیچیده شدن به دور تنهی تنومند مهربانش. درخت بزرگوارم.
درباره این سایت